۱۳۹۱ اسفند ۳, پنجشنبه

غبار مرواريد

ر سياهي مردم چشمم



نشاني از نور باش



و فرياد زن



اوج غريب



غربتم را . . .



ايام ماضي بهانه اي فراهم آمد تا غبار مرواريد از برابر ديده شسته گردد



و عيان گردد آنچه هميشه مي شنيدم و گمان بر انوار بي بديلش مي بردم ،



اينک جواهر از چشم برداشته و طلعتي برتر ميزبان گشته و سپاسي ديگر بر



خيل لشگر گذشته افزون گرديده است .



حکايت اين چند روز بس شنيدني و داستانش ماندنيست ، بسان کل دقايق



حيات اگر تاملي نمائيم پر است از عبرتها و درسهاي زندگي و مرگ ، که گاه



چه آسوده و بي خيال از کنارش بي هيچ دغدغه اي ميگذريم .



دقايقي قبل از اينکه به خواب اجباري يک  ساعته روم تا حکيمان ، حکمت نور را



بر تابانند ، در اتاق مجاور به عينه ديدم برزخ را و نيشخند زدم بر ادعاي آمادگي



هر روزه ام  در آغاز سفر قيامت . . .



لختي هر چند کوتاه هراس بر وجودم مستولي شد و بر خيل عظيم شعارهايم



سفره سگالي باز کردم و از دور نگاهي به رنگ سرزنش بر خويشتن کردم .



من هفتمين بودم ، همه در البسه اي خاص ، و من پير دل شباب روي به



نزد ايشان ، شهير به صغر سن !!  ، نگاهي پله اي بر رخسار رنگ باخته پيران



حاضر و سکوت ترس آفرين اتاق و انتظار احضار و طلب ، مرا به ياد برزخ افکند



و زانوانم سست گرديد .



به عکس انتظار مالوف ، دير آمده زود رفت ، پيش از همه عازم شدم و به گاه



ورود بر آستانه ي بي هوشي باز ديدم سطور ادعانامه ي ايام پيش را . . .



من رفتم ، اما باز هم چه مشتاقانه بر گشتم ! ! !



جا دارد سپاسي ويژه از ياران مخاطب و دوستان ارجمندم که در اين ايام در



تجسس احوالاتم بوده اند داشته باشم و قدر دان عنايتشان باشم .



نور پاشيدم بر عزلت تنگ سياهت



و باز آوردم



 نشاني از غربت



صدائي از هجرت



باز ستان ، اين است



حجم خيالت . . .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر